کد مطلب:235189 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:162

ستاره ای... در آستانه ی غروب کردن
هنوز كاروان كم تعداد به كوه نمك ترسیده بود كه خبر آمدن نواده ی محمد به شهر قم انتشار یافت... همچون شاپركی كه مژده ی آمدن بهار را می دهد و این خبر مسرت بخش در منازل این شهر كوچك به طواف درآمد.

كاروان، كوه نمك را در بیست میلی قم پشت سر گذاشت تا در كاروان سرای قافله ها اتراق كند... همان جایی كه در غرب آن، ارتفاعات مشرف به شهر قرار داشت و در طرف شرق دشتی پهناور وجود داشت كه به سلسله كوه هایی كم ارتفاع منتهی می گردید. فاطمه به سختی جسم خویش را بر دوش می كشید... ولی اراده ای غیرقابل شكست در اعماق درونش عزم رسیدن به آن سرزمین نیكو را برافروخت. فاطمه با صدایی لرزان و كم رمق پرسید: - چقدر از راه مانده است؟ زن جوانی از همراهانش پاسخ داد: - سرورم! چند میل بیش تر نمانده و این كاروانسرا، آخرین توقفگاه مسیر است! در ذهنش حوادث روزهای گذشته،... منظره های قدیم و جدید شعله ور



[ صفحه 270]



شد كه آخرین آن ها حادثه ای خونین بار در آستانه ی شهر ساوه بود. او شاهد شهادت مردانی وفادار بود... شاهد سوختن پروانه هایی در میان آتشی سوزان... شاهد شهادت برادرش، هارون بود كه گرگان انسان نما در حالی كه او در حال خوردن قرصی نان بود تا خود را برای دور آخر درگیری ها آماده نماید، بر او حمله ور شدند. ولی او برادرانش، فضل و جعفر را ندید! بارقه ی امیدی در قلبش بارور شد... همچون جویباری كه آب هایش بر كرانه ای جاری می گردد... همچون آبراهه ای گوارا كه در مسیر خود گوارایی خود را بر پروانه ها و گل ها ارزانی می كند... مردم قم برای استقبال از دختر رسالت های الهی، از شهر خارج شده بودند. زنان و مردان چشم انتظار دختر امام كاظم (علیه السلام) و خواهر امام رضا (علیه السلام) بودند و چشم به راه دوخته بودند... مسیر كاروان ها... خورشید از ست شمال برخواهد دمید! و مردی اشعری [1] به دیوار قلعه ای قدیمی تكیه داده بود كه قدمت آن به زمان انوشیروان می رسید. و پیرمردی عرب كه در جوانی احادیثی را از امام صادق (علیه السلام) شنیده بود... احادیثی شبیه پیشگویی... به راه چشم دوخته بود... مسیر، سرشار از بلور به نظرش می آمد... اشك دیدگان به درهایی سفته مبدل شده بود! اشك هایی كه تفسیر آن را نمی دانست... اشك های شادی یا اندوه... شادمانی به خاطر استقبال از دختر رسالت... یا اندوه به



[ صفحه 271]



خاطر فرزندان پیامبران كه در این سو و آن سو در شهرهای گوناگون پراكنده شده اند... همچون دریایی خروشان كه صدف ها و مرواریدهای خود را پراكنده می سازد... و همچون آسمانی كه ستارگان نوظهورش را به فراز زمین می پراكند! مردی تیزبین فریاد كشید: - این كاروان است كه دارد می آید! و در افق دوردست طیفی نمایان شد و رفته رفته منظره ی كشتی های صحرا كه همچون زورق هایی به آرامی به سوی ساحل در حركتند، نمایان گردید. دختر جوانی با شادمانی فریاد كشید: - فاطمه آمد! و دل ها در برابر نام تابناك فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) فروتن گردید... این دختر همان فاطمه است كه با دربرداشتن نام و پاره ای نورانی از روح او و نشانه های چهره ی نورانی و یادمان او می آید... گویی زهرای بتول، او را به عنوان الگو و نمونه بر زنان قم ارزانی می كند... نمونه ی پاك سیرتی و الگوی ایستادگی. مرد اشعری شتافت تا عنان ناقه ی فاطمه را بگیرد و آن را به سمت منزل خود هدایت كند... فاطمه وارد این شهر كوچك شد تا دروازه ای جدید از تاریخ را بگشاید... تا تبدیل به صدفی گردد كه درون خود مرواریدی از مرواریدهای وجود انسانی را نهفته دارد... شتر، جالیزها را در می نوردید تا پس از آن از رود نمك عبور كند... خانه های گلین كه تجسم رنج ساكنان خویش از سنگدلی قحطی و



[ صفحه 272]



خشكسالی و ستمگری حكام در گرفتن مالیات بود، در برابرش كرنش كرده بودند... هنگامی كه فاطمه در خانه ی آن مرد بزرگوار رحل اقامت افكند، سیل زنان قم برای تبرك و میمنت خدمتگزاری او سرازیر شدند... دخترانی كوچك كه مادران و پدرانشان آنان را فرستاده بودند تا از چشمه سار پاكی، پاكدامنی و دانش اهل بیتی بهره مند شوند كه خداوند علم خویش را بر آنان ارزانی داشته و آنان را از هرگونه ناپاكی زدوده بود. زندگی در منزل فراگیر شد و چشمه سارهای قرآن و نماز... و سفارشات پیامبران بیرون تراوید و سوره ی مریم نورافشانی كرد... مریم پاكدامن و پاك سیرت... همان كه دختر موسی (علیه السلام) و برادر رضا (علیه السلام) بود و كنجی از اتاقی متوسط تبدیل به محراب عبادت او گردید... و علی رغم خشونت بادهای پاییزی در اواخر ماه اكتبر، كلمات فاطمه به بهاری برآمده از افق بسیار دوردست نوید می داد... چرا كه از پدرش شنیده بود كه: - مردی از اهل قم مردم را به سوی حقیقت فرامی خواند. بر گرد او مردانی همچون پاره های آهن حلقه خواهند زد كه بادهای خروشان و هیچ طوفانی توان سست كردن اراده ی آنان را ندارد... [2] .

و در حالی كه بادهای فصل خزان با خشونت می وزید و جهان از آشوب و دسیسه چینی موج می زد و مرو غرق در توطئه ها بود و بغداد در نابسامانی به سر می برد... فاطمه در محرابش نشست... در كمال آرامش و طمأنینه... و



[ صفحه 273]



روح برافروخته به ایمان بی كرانش از دیدگان برآمده اش نورافشانی می كرد... همچون حوری ای كه از آسمان های دوردست آمده است. فاطمه نشست تا با زمینیان پیش از آنكه به سرزمین وطن بازگردد، سخن بگوید... فاطمه با سیمای پرفروغش كه روسری گلی رنگ و ردای سپیدرنگی به رنگ كبوتران صلح آن را دربر گرفته بود، این چنین به نظر می رسید... و در حالی كه «علیه» [3] ، عمه ی خلیفه ی مرو و خواهر خلیفه ی بغداد صدای خویش را به آوازه خوانی بلند كرده بود،... و بغداد بازیگردان سرگرم كننده... بغدادی كه ابن شكله را خلیفه قرار داد... تا رضا خلیفه نباشد! فاطمه در محراب نشست و لب به سخن گشود: - از فاطمه دختر امام جعفر صادق (علیه السلام) شنیدم كه گفت از فاطمه دختر امام محمد باقر (علیه السلام) شنیدم كه گفت از فاطمه دختر امام سجاد (علیه السلام) شنیدم كه گفت از فاطمه دختر امام حسین (علیه السلام) شنیدم كه گفت از زینب دختر علی (علیه السلام) شنیدم كه فرمود از فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیدم كه فرمود از رسول خدا شنیدم كه فرمود:



[ صفحه 274]



بدانید كه هركس بر محبت سلاله ی محمد بمیرد، شهید از دنیا رفته است... [4] .

و این كلمات مقدس می خواهد به بذرهایی بر روی زمینی حاصلخیز مبدل گردد كه پناهگاه فاطمیون خواهد گردید. [5] .

در شب های ماه ربیع الثانی و در حالی كه خزان واپسین روزهای خود را می گذراند و با بادهایش ناله و اندوه را در دل غریبان برمی انگیخت و شومینه های زمستانی برای مهیا شدن شب های طولانی و سرد برافروخته می گردید... دعاهای آكنده از محبت پیامبر و سلاله اش به آسمان برمی خاست تا فاطمه به دیار باقی سفر نكند و این روح فرشته خو در میان آنان باقی بماند... ولی روح هنگامی كه نورافشانیش شدت می گیرد، پیكر آدمی دیگر نمی تواند آن را بر دوش بكشد و به آسمان بازمی گردد... و رداهای گلین و انباشته های خاكی از آن زدوده می شود... فاطمه این چنین خود را برای سفر مهیا می كرد... آمادگی برای ترك زمین لبریز از مصیبت... از عمر بهار گونه اش چند روزی بیش تر باقی نمانده... همچون شمعی در اواخر شبی بلند و همچون چراغی كه آخرین حلقه های نور زلال خویش را می افشاند... همچون خورشید، همچون ماه... همچون ستاره ای در آستانه ی غروب كردن.



[ صفحه 275]




[1] موسي بن خزرج اشعري.

[2] بحارالانوار، ج 53، ص 216.

[3] دختر مهدي، خواهر هارون الرشيد كه به آوازه خواني و تركيب نغمه ها بلندآوازه بود و با يكي از خادمان هارون الرشيد ارتباطي عاشقانه داشت و حتي پس از تهديدات برادرش از اين ارتباط دست برنداشت. او در سال 210 ه در پنجاه سالگي جان سپرد. اعلام النساء، ج 3، ص 335.

[4] عوالم العلوم، ج 1، ص 354.

[5] بحارالانوار، ج 60، ص 214.